یادداشتی برای آغاز فعالیت نشریه جنوب وطن. صفحه من در پورتال دانشگاه. پورتال دانشگاه شهید چمران اهواز. وبلاگ دکتر علیرضا مخبر دزفولی. وبلاگ دوست عزیزم دکتر بابک مختاری. دروغ گفت آری آن زمانی که هنوز تو ماست بودی این روستا داشت شکل می گرفت و ما قرار بود در آنجا زندگی کنیم ولی وقتی باران آمد آن قدر رقیق شدی که دوغ شدی و من از ترس اینکه تو بر روی زمین بریزی دیگر نتوانستم به راهم ادامه دهم و همین جا ساکن شدیم. تمام شهر را گشتی! .

و خسته در این شهرمو دل. با که توان گفت که غمخواری نیست. زآشنایان کهن یار و پرستاری نیست. یارب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل. به کلافی بفروشیم و خریداری نیست. فکر بهبود خود ای دل. باز هم قلم آنچنان که می خواهم با دل. در این میان فقط نظاره گر است. همیشه در زندگی ام عقل حکم فرما بود به جز یک دفعه. ولی حال نه او هست نه احساس او.

اسبی که دوست نداشت در جا بزند. مرد خسته و تشنه دستش رو بالای پیشانی سایبان کرد و در دور دست آسیابی را مشاهده کرد. با تمام رمقی که در پاهایش باقی بود خود را به سمت آسیاب کشانید و با تمام قوا درب آسیاب را کوبید. پیرمردی مو سفید درب آسیاب را باز کرده و به جوان خسته و عرق کرده چشم دوخت.

Academic Society of English Translation. This poem is written by an indian boy. It is really heart touching. Was a just-born and she was Twenty-Five,. Though we were we, we were one. I would cry out in Latin and she would respond in Greek,. I would learn nothing but she never got tired to teach. I was surrounded by monsters eager to pull my cheek,. But they would vanish the moment I was wet and weep. She would come running and hold me in her arms,.