سلام تیر ماه هم به خیر و خوشی سپری شد . تعطیلات عید فطر را تهران بودیم و خاله لیلی و . سلام تعطیلات تابستان به خیر و خوشی در حال سپری شدن هست. ملالی نیست الا اینکه شنبه این کلاس رو نریم. سلام تیر ماه رو شروع کردیم. به قول دیبا کاملا جدید و نو نو. کلاس زبان حدود 25 نفر در کلاس . زندگی منشوریست در حرکت دوار.

كيان و كيارش غنچههاي باغ بهشت زندگيمون. دوقلوهاي دوستداشتني مامان بيتا و بابا ناصر. خلاصه روز چهارشنبه اولین روز.

از همان جایی آغاز میشوند که ترازو برمیداری. میافتی به جان دوست داشتنت. درست از همانجاست که توقع. است که ما میبریم! چه بهتر که آغازگر این رنج.

عکس های یلدا و درسا. عکس های یلدا و درسا. عکسهایی از وبلاگ گل پسر مامانی و عاشقانه برای دخترم رامیلا. برای مشاهده بقبه عکسها بر روی هر عکس کلیک کنید. شیطان دچار درد شدید در سر میشود.

Saturday, September 15, 2007. با عرض معذرت ديگه فقط اون يكي خونه آپديت ميشه . تا زماني كه اون يكي خونه سالمه فقط تشريف بياريد اونجا ولي اگه يه وقت اونجا مشكل پيدا كرد دوباره برميگرديم همينجا . Sunday, August 26, 2007. تازه من حسابي هم بدغذا شدم و ديگه هيچي نميخورم .

هفته پیش با یکی از دوستهای دانیال رفتیم شهر بازی کورش که تبلیغ چند تا انیمیشن دیدم این هفته با دانیال رفتیم که یکیش راببینیم. سانسی که رفتیم به فیلم جمشید و خورشید نزدیک بود. خلاصه رفتیم و قسمت شیرین ماجرا فقط صندلی راحت سینما بود و بس خو پدر من مادر من مگه مجبوری انیمیشن بسازی بعد. میگن چرا شخصیت محبوب بچه ها شده شحصیت کارتون های خارجی. اخه ایران را چه به کارتون عاشقانه ساختن خلاصه که میگم وقت خودتون را هدر ندید فکر کنم من هم دوباره برم به سراغ. قدر همه این لحظه ها را بدونم.

و خداوند با تولد ایلیا نعمت را بر من تمام کرد . ۹ ماه و ۹ روز. ايليا عشق مامان و بابا. مارتيا پسر دوست داشتني ما. وزيبا ترين حرف حرفيست كه هنوز براي تونگفته ام. همه زندگي من , تينا و سينا. داداش ایلیا ی منتظر .

هديه جون و ایلیا کوچولو. آوین کوچولو و رکسانا جون. ساناز جون و دانیال کوچولو. سحر جون و امیر رضا. شایگان جون و مامان مریم. هستی کوچولو و مامان مریم. آیدا جون و لاریسا خوشگله.

روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه باد . ظ توسط مريم نظري نظرات . دوست نداشتم بره مهدکودک و ترجیح می دادم که پیش عمه جون بمونه ولی دیدم نمی شه چون خیلی با عمه جون درگیر می شد مثلا من به عمه جون کلید داده بودم که توی طول روز بره و بهش سر بزنه می گفت تا در رو باز می کنم داد می زنه مگه من بچه توام که منو کنترل می کنی حواسمو پرت کردی بازیم خراب شد.